اندکی عاشقانه...
باحال ... باحال ...

... تو رو جون خودت نظر یادت نره ...

 

قصه از اونجا شروع شد که...

خیلی عصبانی بود،گفت:
اگه عاشقمی ثابت کن
گفتم چه جوری؟
تیغو برداشت و گفت رگتو بزن،
گفتم مرگ و زندگی دست خداست
گفت:پس عاشقم نیستی...
تیغو برداشتمو رگمو زدم
وقتی تو آغوش گرمش داشتم جون میدادم
آروم زیر لب گفت:
اگه عاشقم بودی تنهام نمیذاشتی...



نظرات شما عزیزان:

saman
ساعت11:28---23 بهمن 1391
سلام عزیزم ممنون که اومدی دلم واست تنگ شده بود
دوماه پیش عمل کردم نه الان!
الان خوبم عزیزم


فرناز جون
ساعت16:17---3 بهمن 1391
ایول بابا دمت گرم وبت عالیه...

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در سه شنبه 3 بهمن 1391برچسب:,ساعت 9:39 توسط آتوسا|



قالب جدید وبلاگ پیچك دات نت